داستان (2)
 
کتاب،دوست مهربان من...

روزی روزگاری رختشویی بودکه هیچ کس از او دل خوش نداشت.یعنی هرکس یکبار لباسی برای شستن به رختشوی می داد پشیمان  می شد ودیگر سراغ او نمی رفت.کار رختشوی این بودکه رخت ولباس را برای شستن می گرفت وآنهایی را که گران قیمت و پر بها بود،پس نمی داد و می گفت:«گم شده!»

این شدکه رختشوی دیگر میان مردم شهرخودش اعتبار وآبرویی نداشت.

روزی مسافری خسته وگردآلود وارد آن شهر شد.سفرطولانی رخت ولباس او را کثیف کرده بود.خواست آنهارا بشوید.سراغ رختشویی را گرفت که نشانی آن مرد بدرفتار بی انصاف را به او دادند.مسافر سراغ رختشوی رفت.رختشوی با اوگرم گفتگو کردو ازکار وبارش پرسید.

مسافرگفت:«چند روزی در این شهر مهمان هستم و میروم.فقط می خواهم لباس هاخوب شسته وتمیز شود.»

رختشوی گفت:«لباس هایت را به من بسپار وباخیال راحت برو به کارهایت رسیدگی کن.چند روزدیگر که برگردی ولباسهایت را ببینی،باور نمیکنی که لباسهای خودت باشد!»

القصه،رختشوی با این چرب زبانی ها لباس مرد مسافر را از او گرفت؛ولی چند روز بعدکه مسافربرای گرفتن لباس هایش آمد،رختشوی دودستی برسرش زد وگفت:«ای کاش مرده بودم واز تو لباس نمی گرفتم.ای کاش آن روز که پیش من آمدی، دکّان من آتش گرفته بود.»

مسافر گفت:«خدا نکند،برای چه این حرف هارا می زنی؟»

-برای این که لباس های تو گم شده!

-چی گفتی؟لباس های من گم شده؟مگر در اینجا لباس هم گم می شود؟

-هر چیزی ممکن است گمشود.لباس تو هم گم شده...

-خدارا شکر خودم در آن لباس نبودم!!حالا من چکار کنم؟

رختشوی لباس پاره و کهنه ای را که برتن داشت نشان داد وگفت:«می خواهی لباس خودم را از تن در بیاورم و به تو بدهم؟!»   -برو از خدا بترس وخجالت بکش!این لباس را می خواهی به جای آن لباس به من بدهی؟

مسافر این را گفت وبا نارضایتی رفت.بعد هم در بازار شهر لباسی خرید وپوشید.کارش که در آن شهر تمام شد،آمادۀ رفتن     به خانه خود شد.او بار و وسایل سفر را روی اسب گذاشت وآمادۀ رفتن بو که ناگهان همان مر رختشوی رادید.رختشوی که    قد وقیافۀ مسافر را فراموش کرده بود،پیش او رفت وگفت:«مرد،مثل اینکه در این شهر غریبی.»

-بله غریبم،چه طور مگر؟

-می خواهی لباس هایت را بشویم؟آدم محترمی مثل شما نباید لباس کثیف بپوشد!

مسافر با ناراحتی گفت:«اگر می خواهی لباسم رابه رختشوی شهر بدهی،باید بگویم که دیگرلباسی برای شستن به او نمی دهم.» -چرا؟مگر کار او عیب وایرادی دارد؟

-والّا چه بگویم...این رختشوی شهر شماهم از آن رختشوهاست.برای آنکه پیش از این صابونش به رخت ما خورده!!*

 

*اگر به کسی که دیگران را فریب می دهد بخواهند بگویند که پیش از این گرفتار رنج وزحمت ونیرنگ توشده ایم،این ضرب المثل حکایت حال او می شود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



           
یک شنبه 11 خرداد 1393برچسب:داستان,ضرب المثل,قصه جالب,, :: 7:47 بعد از ظهر
سید محمد میرزینلی

درباره وبلاگ


بسم الله الرحمن الرحیم به وبلاگ من خوش آمدید. شما می توانید در این وبلاگ،از نوشته های من که شامل بخش های مختلف می باشد،بهره مند شوید. تنها درخواست بنده از شما دوستان گرامی،ارائه نظرات سازندۀ شماست که باعث پیشرفت وتشویق من خواهد شد. باتشکر؛مدیریت واحد
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کتاب،دوست مهربان من... و آدرس ketabstan.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 46
بازدید کل : 20459
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1